درخت معنویت
 
وبلاگی مذهبی،اجتماعی

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۰ توسط عرفان جسمانی کندری

#داستان_زیبا_و_پندآموز 

تو اتوبوس پیرمرد به دختره گفت :
دخترم این چه حجابیه که داری؟
همه ی موهات بیرونه؟🤭

دختره‌با پررویی‌گفت :تو نگاه‌نکن !

بعد از چند دقیقه ⌚ 
پیر مرد کفشش را درآورد👞
بوی جوراب در فضا پخش شد !! 😣

دختره در حالی که دماغشو گرفته بود
به پیر مرد گفت : اه اه این چه کاریه..
خفمون کردی!😑

پیرمرد باخونسردی گفت :😒
تو بو نکن!!!😁😂

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌+

ﺩﺧﺘﺮﻱ ﯾﻚ موبایل ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮد...📱
ﭘﺪﺭﺵ ﻭقتی آن‌ رﺍ ﺩﯾﺪ..
ﮔﻔﺖ : وقتی  ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪی ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻛﺎﺭی
ﻛﻪ ﻛﺮﺩی چه ﺑﻮﺩ؟⁉

ﺩﺧﺘﺮ : ﺭﻭی ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺴﭗ ﺿﺪ
خﺮﺍﺵ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ
ﺧﺮﯾﺪﻡ .

ﭘﺪﺭ : ﻛﺴی ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ
انجام دهی!؟⁉
ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ !!🙄

ﭘﺪﺭ : ﭼﻮﻥ موبایلت ﺯشت ﻭ بی ﺍﺭﺯﺵ
ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩی؟⁉

ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ
ﺑﺨﻮﺭد ﻭ قیمتی است ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻡ😌

ﭘﺪﺭ : ﻛﺎﻭﺭ ﻛﻪ براش گذاشتی
ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟⁉

ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻨﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ🤔 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ
ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ
گوشیم ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻣﻲ ﺍﺭﺯﺩ .😊

ﭘﺪﺭ نگاه ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﮔﻔﺖ :
🌸″ﺩﺧﺘﺮﻡ"ﺣﺠﺎﺏ " یعنی ﻫﻤﯿﻦ :)🌱
#حجاب‌ﻋﺰﺕﺍﺳﺖﻧﻪﻣﺤﺪﻭﺩیت√♥
#به‌خودمون‌بیایم✨

#حجاب
#تلنگر


برچسب‌ها: داستان, حجاب, پیرمرد, دختر
نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۰ توسط عرفان جسمانی کندری

بسم رب الشهدا🎈
  
#طنز_جبهه😅

یکبار سعید خیلی از بچه‌ها کار کشید. فرمانده دسته بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابی کتکش زدند.
من هم که دیدم نمی‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمی کمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢

بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچه‌ها خوابند. بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟

گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برای
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊


برچسب‌ها: طنز جبهه, سپاه, طنز, جوک
نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۰ توسط عرفان جسمانی کندری

👈 در گورستان:

🔹 بر مزار بی خانه ای نوشته بودند: 
شکر خدا بالاخره صاحبِ خانە و مکان خویش شدم.

🔹 بر سنگ قبر فقیری نوشته بودند: 
پا برهنه به دنیا آمدم، پابرهنه زیستم و پا برهنه به آخرت برگشتم.

🔹 روی سنگ ثروتمندی خواندم: 
همه کس را با پول راضی کردم، اما فرشته ی مرگ را نتوانستم راضی کنم.

🔹 بر مزار دلشکسته ای چنین نگاشته شده بود: 
قیامتی هست، تلافی می کنم.

 🔹 بر گور جوانی چنین خواندم:  
یکدیگر را نیازارید. به خدا قسم پشیمان خواهید شد.

🔹 بر قبر کودکی نوشته بودند: 
خوشحالم بزرگ نشدم تا به درنده ای تبدیل شوم.

🔹 بر مزار مادری نگاشته بودند:
 تو رو خدا مواظب بچه هایم باشید.

🔹 بر قبر دیوانه ای نوشته بودند: 
هوشیار به دنیا آمدم، هوشیار زیستم، اما بخاطر رفتارهایتان خودم را به دیوانگی زده بودم.

🔹بر سنگ قبر دکتری چنین خواندم:
 همه چیز چاره و درمانی دارد غیر از مرگ!

🔹دنیا مزرعه ی آخرت است. به عاقبت خود بیندیشیم که چه کاشته ایم، چون به جز آن درو نخواهیم کرد...

🔸 از مکافاتِ عمل غافل مَشو
🔸 گندم از گندم بروید... جُو ز جُو


برچسب‌ها: گورستان, قبرستان, ضرب المثل, دلنوشته
.: Weblog Themes By Pichak :.


تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک